اشاره: خانم رعنا الیاسی، همسر مرحوم ماموستا عبدالله الیاسی، از بازماندگان زلزله اخیر شهرستان سرپل ذهاب که همسر و فرزند خود را از دست داده است. خانم الیاسی معلم است و گاه با کوتاه‌نوشته‌هایش، مشوّق‌ دانش‌آموزان به سوی مسجد و قرآن بوده است. وی در غم فراق عزیزانش و تخریب خانه‌اش صبوری پیشه کرده است و شاکرانه می‌گوید: «خداوندا شکرت که مرا لایق این امتحان سنگین قرار دادی (ان الله مع الصابرین... و أجرهم بغیر حساب)

این گفت‌وگو جُستاری است بر زندگی و تجربیات این بانو:

 

- از دوران کودکی و تحصیلتان بگویید؟

«در سرپل ذهاب متولد شدم و تا آغاز دوران جنگ و آوارگی که 6 سال داشتم، به همراه خانواده به کرمانشاه کوچ کردیم. پس از جنگ دوباره به زادگاهم برگشتیم. دوران دبیرستان را وارد دانشسرای‌ معلمی شدم و با دیپلم دانشسرا در مقطع ابتدایی شروع به تدریس کردم. در ادامه، موفق به کسب درجه کارشناسی مدیریت آموزشی شدم. در حال حاضر با احتساب دوران تحصیل 26 سال از خدمتم را پشت سرگذاشته‌ام.»

 

- اولین روز معلمی خود را به یاد دارید؟

«من در 18 سالگی معلم شدم و در مدرسه لاله روبروی مسجد اهل سنت قادرالحسینی سرپل، مشغول به تدریس شدم. خیلی با دانش‌آموزان تفاوت سنی نداشتم، ولی با طبیعت و رفتار ملایمی که داشتم، با نرمی برخورد می‌کردم.»

 

- با توجه به این‌که یک خاطره نوشت از دوران تدریس شما در مدرسه چاپ شده است خلاصه‌ای از این خاطره را و انگیزه نگارش آن چه بود‌؟

«در سال 1388 در یک کارگروه ضمن خدمت، از ما خواسته شد که خاطره‌نویسی کنیم. علاوه بر آن من خودم به خواندن و نوشتن مطالب کوتاه بسیار علاقه دارم؛ مخاطبان هم به مطالب کوتاه سریع‌تر جذب می‌شوند. در آن دوره یک سری مطالب نوشتم. از جمله خاطره‌ای از دوران تدریسم که دانش‌آموز‌ کلاس چهارمی داشتم که با کفش‌های پاره و لباس‌های ژولیده در کلاس حاضر می‌شد. مادرش را به مدرسه دعوت کردم. دیدم مادرش بسیار شیک‌پوش‌ بود فرزند دیگری نیز در آغوش داشت که آن فرزندش هم ملبس‌ و شیک‌پوش بود. خیلی تعجب کردم که چرا این فرزند دانش‌آموزش این‌گونه مندرس راهی مدرسه است. گفتم برای فرزندشان کفش تهیه کند. این دانش‌آموز روز بعد با کفش‌هایی نو به مدرسه آمد. مدتی بعد از سوی مدرسه دانش‌آموزان را به یک اردوی تفریحی که تهیه نهار و وسایل بر عهده خود دانش‌آموزان بود. در روز اردو اکثر دانش‌آموزان با سبدی در دست و همراهی والدینشان در مدرسه جمع شدند؛ اتوبوس در حال حرکت بود که همان دانش‌آموز با نایلونی در دست به جمع ما پیوست. هنگام آماده کردن نهار پیک‌نیک گازی همراه داشتیم تا غذای دانش‌آموزان را گرم کنیم. به شیرین گفتم که غذایش را بدهد تا برایش گرم کنم. با خجالت گفت نیازی ندارد و جلو نمی‌آمد. اکثر بچه‌ها از خانه برنج و خورشت آورده بودند؛ وقتی کیسه پلاستیکی را از دست شیرین گرفتم، دیدم دو تا سیب‌زمینی آب‌پز داخلش هست. به بچه‌ها گفتم همه روی یک سفره بشینیم و از غذاها و دست‌پخت مادراتون بخوریم و ببینیم غذاهای مختلف چه مزه‌ای دارند. شیرین را هم کنار خودم نشاندم و با هم شریکی غذا خوردیم. بعداً فهمیدم مادر ندارد و زنی که آمده بود نامادری و زن پدرش بوده است؛ می‌گفتم این مادر خودش که بچه دارد چرا با شیرین این‌گونه رفتار می‌کند؛ او که صاحب فرزند است و احساس مادری را تجربه کرده است چرا این‌گونه با فرزند شوهرش برخورد و تعامل می‌کند. کاش برای لحظه‌ای تجسّم‌ می‌کرد که فوت کرده است و فرزندش زیر دست کس دیگری است؛ آیا دوست دارد که به این نحو با فرزندش برخورد شود.»

 

- خاطره‌ی ماندگار از دوران تدریس که در این کتاب آمده است را ذکر کنید؟

«خاطرات بسیاری از دوران مدرسه وجود دارد؛ در سال 74 من دانش‌آموزی‌ داشتم که بسیار ضعیف بود و اکثراً‌ با کمک نمره قبولی رو می‌گرفت‌؛ بعد از گذشت 20 سال او را با همسرش دیدم و از وضعیت کاری و زندگی موفقی که داشت برایم گفت؛ این موفقیت او بسیار مرا خرسند کرد همیشه فقط دانش‌آموزان‌ باهوش موفق نمی‌شوند بلکه افرادی هم که اهل تلاش هستند نتایج خوبی می‌گیرند‌.»

 

- به نظر شما چه دانش‌آموزانی بیشتر در ذهن معلم ماندگار هستند؟

«دانش‌آموزان زرنگ و پاسخ‌گو نور چشم معلم می‌شوند. ولی به خاطر استرس و فشار روانی که قبلاً‌ به خاطر نمره 20 بر این دانش‌آموزان‌ وارد می‌شد‌ کمتر آینده‌ی موفقی نسبت به دانش‌آموزان‌ متوسط کلاس داشتند. البته این نظر من از روی تجربه گذشته‌ی کاری هست.»

 

- اگر موافق باشید، در ادامه سری به نوشته‌های شما بزنیم؛ چطور شد که به نوشتن روی آوردید؟

«نگارش من در دوران کودکی بسیار ضعیف بود و همیشه با ترس با درس انشا برخورد می‌کردم‌، در سال 85 برادری 23 ساله داشتم که در سانحه‌ی تصادف فوت شد و اولین بار بود که مرگ عزیزی را تجربه می‌کردم‌؛ از لحاظ روحی تحت تأثیر‌ قرار گرفته بودم طوری که در فراق او و دلتنگی‌ها شروع به نوشتن کردم.»

 

- آشنایی شما با ماموستا عبدالله الیاسی چطور بود؟

«ما از قبل آشنای فامیلی، دایی‌زاده و عمه‌زاده یک‌دیگر بودیم. سال 1370 ماموستا جهت تحصیل به مدرسه علوم دینی شافعی روانسر رفت و نزدیک 6 سال آنجا بود؛ تحصیل کرد و پس از دریافت اجازه‌نامه امامت و افتاء در سال 75 به منطقه بازگشت و هم‌زمان به خواستگاری من آمد و تا سال 96 نزدیک به 20 سال با هم زندگی مشترک داشتیم.»

 

- لحظات اولیه واقعه زلزله را برایمان بازگو می‌کنید؟

«آن شب ماموستا به من گفت آکار را به خانه پدرت ببر و تا ساعت یازده آنجا بمان. قرار بود دوستش ماموستا عبدالکریم به خانه‌ی ما بیاید من هم قبول کردم و چون دایی‌های آکار خانه پدرم نبودند، خانه خلوت بود و آکار خیلی بی‌تابی‌ می‌کرد‌ و بابایش را صدا می‌زد‌. من هم به ناچار 9:30 شب برگشتم. ساختمان سه طبقه بود و ما در طبقه وسط زندگی می‌کردیم‌. آکار جلوتر از من از پله‌ها بالا رفت و من پشت سرش بعد از احوال‌پرسی‌ با ماموستا و مهمان من به اتاق رفتم هنوز فرصت نشستن رو پیدا نکرده بودم که ماموستا به اتاق آمد و دست من را گرفت و به سمت راهرو روی پله‌ها برد و برگشت که آکار را بیاورد اما قبل از نزدیک شدن به من آهن ساختمان که مشکل جوش هم داشت همگی در عرض چند ثانیه کج شدند و کف ساختمان فروریخت و آن‌ها‌ بصورت سجده افتادند و سقف خانه روی ما افتاد. دست و پای من کاملاً‌ بی‌حرکت بودند، در زیر آوار فقط دست چپم از مچ و قسمتی از سرم آزاد بود و توانستم با موبایل که زیر دستم افتاده بود خواهرم و بقیه را خبر کنم که ما زیر آوار هستیم.

در آن‌جا و در آن تاریکی گفتم که دیگر تمام شد؛ فقط خدا را می‌خواندم و نام الله رو بر زبان می‌آوردم. دستم بسیار درد می‌کرد. در آن لحظه خدا را خواندم و گفتم خدایا کمک! فوری احساس کردم جواب گرفتم و در آن تاریکی موبایلم روشن شد خواهرم تماس گرفت، موبایل جلوی من افتاده بود و جواب دادم. در این لحظه‌هایی که صحبت می‌کردم از ماموستا یک لبخند صدای بلند آمد و بعد از آن هرچه او را صدا می‌زدم جواب نداد. من تصورم آن بود که بیهوش شده باشد. بعد از ۳ ساعت ۴۰ دقیقه طول کشید تا ما رو بیرون آوردند و هر کدام ما را به یک بیمارستان در شهرهای اطراف منتقل کردند. خودم روز بعد از بیمارستان شهدای کرمانشاه در حالی که بازوی دست راستم شکسته بود و آتل‌بندی موقت کرده بودند برگشتم و با صحنه‌ای مواجه شدم که برایم غیر منتظره بود. نزدیکانم و دوستان جمع بودند و خبری از آکار و ماموستا نبود. دوری عزیزانم برایم بسیار سخت بود ولی از خداوند منّان‌ خواستم که این سختی را برایم آسان گرداند و مرا در این امتحان سنگین سربلند نماید.»

 

- در مورد شخصیت ماموستا برای ما بگویید؟

«ماموستا بسیار فرد منظم و با ذوق و اهل سفر بود و علاقه‌مند‌ به مطالعه و کتابخانه بزرگی در اتاق کارش داشت. به نماز سروقت خیلی اهمیت می‌داد. همکاری لازم در خانه را به عمل می‌آورد و در نگهداری آکار به من کمک می‌کرد؛ طوری که آکار کاملاً‌ وابسته به او شده بود. 15 سال اول زندگی‌مان‌ معمولاً‌ شب‌ها‌ بعد از نماز عشا تا ساعت 12 شب را به تدریس در کلاس‌ها‌ مشغول بود؛ من اکثر شبها را به تنهایی در خانه سپری می‌کردم‌ و این چند سال اخیر شبها را با ماموستا عبدالکریم به سرکشی خانواده‌های بی‌سرپرست و کودکان یتیم و عیادت بیماران و افراد سالخورده می‌گذراند.»

 

- کلام آخر شما برای خوانندگان اصلاح‌وب چیست؟

«هیچ مصیبتی از طرف خداوند بی‌حکمت نیست و مصیبتها‌ رحمتی از خداوند هستند برای ما و باید در برابر مصیبت‌های‌ پیش آمده صبور و شاکر باشیم. ماموستا همیشه به من می‌گفت که مصیبت را رحمت بدان وقتی که از جانب خدا بیاید از طرف دوست و رفیق و حبیب است و ناراحت نباش. این جملات و نصایح ماموستا همین الان هم یاری‌گر من در تحمل این سختی هستند.»

 

- نصیحت شما برای مردم و جوانان که این روزها امیدشان کم شده چیست؟

«حفظ آرامش و خونسردی. قرآن می‌فرماید به آرامی روی زمین راه بروید. این کلمه آرام بودن نشان می‌دهد که ما کم کم مسیر را به پیماییم و برای هیچ چیزی آرامش و سلامتی خود را به خطر نیندازیم که جبران و به دست آوردن این دو بسیار سخت است. جوانان انتظار دارند فوری به همه چیز برسند ولی اصل زندگی را از یاد می‌برند. وقتی به سنّی‌ می‌رسیم همه را باید هزینه کنیم برای سلامتی. ما همیشه در عجله این هستیم که به آینده برسیم. ماموستا همیشه می‌گفت که در لحظه حال باشیم و استرس و اضطراب آینده را نداشته باشیم. می‌گفت و فردا، فردا خواهد در هر کاری دعا کنیم که اگر خیر است به آن برسیم.»

بهمن 1396 - شهرستان سرپل و ذهاب